https://www.youtube.com/watch?v=aN8pL7fRtXM&feature=youtu.be
بیست و پنجمین نشست شورای حقوق بشر درژنو
سودویند در پنل زنان، بانو شورا مکارمی مردم شناس ،پژوهشگر در مرکز علمی پژوهش های
پاریس هستنداو دکترای خود را در رشته مردم شناسی در منترال با موضوع کنترل مهاجرت
و باز داشت پناهجویان در اروپابه پایان رسانده است وی خصوص قوم نگاری کار میدانی
انجام داده و از سال 2010 برروی خشونت های دولتی در ایران کار می کنددر سال 2011
دفتر یاداشت ها عزیز در قلب انقلاب ایران که بر اساس خاطرات پدر بزرگش است را به
چاپ رسانیده است.شورا همچنان پژوهشگر مهمان دردانشگاهای کلمبیا مکگین ووینستون است
موضوع سخنرانی او مادری در زندان است.مادر شورا در زندانهای جمهوری اسلامی اعدام
شد.
نامه نسرین ستوده به دخترش
مهراوه عزيز دلم!
دختر افتخار آفرينم!
از بند 209 زندان اوين برايت سلام و آرزوي سلامتي ميفرستم. از سبد سلامهايم نگرانيها، دلتنگيها و اشكهايم را برميدارم تا سبدم
سرشار از سلام و سلامتي براي تو و برادر عزيزت باشد.
شش ماه است از شما كودكانم دور ماندهام. در اين مدت تنها امكان چند بار ملاقات با شما را در حضور ماموران امنيتي
داشتهام. در اين مدت حتي امكان ارسال نامهاي يا دريافت
عكسي از شما يا حتي ملاقاتي آزادانه و بدون شرايط امنيتي را نداشتهام و تو نميداني
چه غمي بر دلم چنگ ميزد هر بار كه ميديدم در چه شرايطي بايد با شما ملاقات كنم
. . .
هر بار پس از ملاقات و هر روز و هر روز در جدال با
خويشتن از خود پرسيدهام آيا حقوق كودكان خود را رعايت كردهام؟ و تو نميداني
چقدر نياز داشتم تا مطمئن شوم تو كودك نازنينم كه به عقل و درايتات ايمان دارم،
مرا متهم به نقض حقوق كودكانم نميكني.
ميداني مهراوه جان، اصلا از روز اول بازداشتم به تو و
برادرت و حقوقتان ميانديشيدم و براي تو به دليل سن و سالات بيشتر نگران بودم. نگراني از طاقتات و قضاوتتو، نگراني از روحيهات و بالاتر از همه، نگراني
از پذيرش اين موضوع توسط دوستان و همكلاسيهايت. اما ديري نگذشت كه ابرهاي ترديد و دودلي رخت بربستند و من دانستم هيچ يك از
آن نگرانيها واقعيت ندارند و من، نه، ما توانستيم محكم بر جاي خويش بايستيم
. . .
تو به مانند من طاقت آوردي، در پاسخ به صحبتم كه گفتم: "دخترم يك زماني فكر نكني كاري كردم كه شايستهي چنين
مجازاتي باشم و فكر شما نبودهام" و بعد با اطمينان به تو گفتم: "همهي كارهايم قانوني بوده است" به مهرباني با دستهاي كودكانهات صورتم را نوازش كردي
و به من اطمينان دادي كه: "ميدانم مامان . . . ميدانم" و من آن روز از كابوس قضاوت فرزندانم رها شدم.
صد بار ميبوسمت
مامان نسرين
مادر خانم شورا مکارمیدرمورد
در فروردین ماه سال ۶۷ از سه
روز به زندانیهای گروهکی با قید ضمانت و وثیقه ملکی یک میلیونی مرخصی داده
شد که به فاطمه هم مرخصی داده شود. درهمان مدت کم هم خیلی فامیل از تهران و اصفهان
و آبادان آمدن دیدار فاطمه. زیرا مدت ٧ سال بود که او را ندیده بودند. بطوریکه آن
سه شبانه روز فاطمه را احاطه کرده بودند که باعث تعجب خودش هم شده بود که چقدر
فامیل دوستش دارند و اما خود فاطمه از ناراحتی درونی رنج میبرد مثل اینکه آینده
خودش را در آینه ضمیر تماشا میکرد و مرتب میگفت: «این اولین و آخرین دیدار ما
خواهد بود.»
همچنان به اطرافیانش نصیحت میکرد، مخصوصا به خواهرانش که از
سرنوشت من و امثال من پند بگیرید به هیچ وجه خودتان را در چاه نیاندازید زیرا ما
فکر میکردیم ما ایرانی هستیم و این مملکت از آن ماست. اما افسوس و صد افسوس که
درک نمیکردیم که هر چند که ما خود را ایرانی به حساب میآوریم اما ایران از آن ما
نیست و حالا هم تاوان ندانم کاری خود را میپردازیم.
من که پدر فاطمه باشم گفتم: «بابا شما که میگویی شما را خواه و
ناخواه اعدام میکنند بیا همین حالا که بیرون آمده ای خودت را جایی پنهان کن ما هم
آن وثیقه ملکی را انکار میکنیم تا ببینیم خدا چه میخواهد. شاید خدا خواست و دری
به دیوار خورد و اوضاع تغییر کرد.» و جواب داد: «بابا شما چه فکر میکنید رژیم به
هر نفر از ما که مرخصی داده درست ده نفر مامور اطلاعاتی اطراف نگاه داشته. میتوانم
به جرات بگویم که حتی دستشویی رفتن ما را در منزل هم زیر نظر دارند. و آنوقت شما
میگویید من جایی خودم را پنهان کنم..»
این گفتگوها در شب دوم مرخصیش از بود که حدود ساعت سه بعد از
نصفه شب بین من و فاطمه در یک اتاق در جمع خانواده بیان شد. روز بعد هم که آخرین
روز مرخصیش بود خیلی از دوستان و آشنایان به دیدنش آمدند. فاطمه خیلی از آنهمه
ابراز احساسات ابراز رضایت و خوشحالی میکرد که با آن جو موجود هنوز فراموشش نکرده
اند. مخصوصا ًعصر روز سوم شوهرش از فرانسه تلفن زد که با بچه هایش صحبت کند. چون
ما قبلا به او اطلاع داده بودیم که فاطمه قرار است فلان روز بیاید مرخصی. اما هر
چه به او التماس کردیم که حاضر شود با بچه هایش صحبت کند حاضر نشد و گفت: «من از
برادران اجازه نگرفته ام و جرأت نمیکنم بدون اجازه دست به هیچ کاری بزنم.»
بهش اصرار کردم: «بچه هایت دارند پشت تلفن التماس میکنند که ما
میخواهیم صدای مادرمان را بشنویم.»
اما فاطمه حاضر نمیشد ازجایش تکان بخورد و مرتباً میگفت: «شما
آنجا نیستید آن وقت که شکنجه میدهند تماشا کنید و من بیچاره باید آن اعمال سبعانه
را تحمل کنم. »
خلاصه آن روز عصر یک روز فراموش نشدنی برای ما باقی ماند. حتی
برای افراد فامیل که آن روز منزل ما جمع بودند. اما دست آخر شوهر و بچه هایش با
اندوه و نا امیدی تلفن را قطع کردند. وقتی که خانواده شوهرش از رفتار فاطمه ناراحت
شدند گفت: «شما از رفتاری که در زندان با ما میشود اطلاعی ندارید. جریان به این
صورت است که من از لحظه ای که از درب زندان آمده ام بیرون تا ساعتی که باید دو
مرتبه داخل زندان شوم باید هر چه دیده، خورده یا شنیده ام و این که چه افرادی به
دیدنم آمدهاند و با چه افرادی تلفنی صحبت کرده ام و تمام گزارشات راباید مفصل
روی کاغذ بیاورم. حتی دستشویی رفتن خود راهم باید یادداشت کنم. آنوقت چطور میتوانم
بدون اجازه آنها با شوهر و بچه های خودم صحبت کنم. آنهم در خارج. حال انشاءالله
اگر دفعه دیگر مرخصی دادند ازشان اجازه میگیرم و باهاشان صحبت میکنم.»
آن روز هم به همین نحو در بین جمعی از فامیل و آشنایان گذشت.
آخرهای شب همان روز که تمام مدعوین به خواب خوش فرورفته بودند دو مرتبه زمزمه «میخواهم»
یا «نمیخواهم» در اتاقی که فاطمه با مادر و خواهرش خوابیده بودند شروع شد. این
مرتبه از خواهران اصرار که فاطمه را حمام کنند و از فاطمه امتناع که اجازه ندارم.
خدایا این کلمه اجازه ندارم چه صیغه ای است که فاطمه مرتب آن را تکرار میکند؟ آیا
این زن بیچاره دچار حالت روانی شده از سایه خودش هم میترسد؟ البته برخورد با یک
همچین موضوعاتی برای هر خانواده ای خیلی تلخ و نا گوار و غیر قابل تحمل است. ولی
چه باید کرد و چه میتوانم بکنم؟
خلاصه آن شب خودم در حال بی حسی و خواب و بیداری دیگر متوجه
نبودم که چه پیش آمد. از قرارمعلوم آن شب به هر قیمتی که بود خواهر را بردند حمام
. اما صبح آن شب که خواهرها از خواب بیدار شدند با چشمان متورم و حالت غیر عادی که
همه ما را دچار شک و تردید کردند اما چیزی
از خود بروز ندادند و فقط میگفتند: «برای این گریه میکنیم که امروز فاطمه باید
دو مرتبه برود زندان.» من و مادرشان که بچه های خود را خوب میشناختیم حدس میزنیم
که قضیه غیر از آن است که آنها میگویند. آن دو خواهر نخواستند مشاهدات خود را با
پدرو مادر زجرکشیده خود افشا کنند. روز سوم مرخصی هم خیلی زود گذشت. عصر آنروز هم
با اندوه و گریه و زاری فراوان برگشت زندان .
اول تیر ماه ۶۷ هم دو مرتبه مرخصی ۳ روزه به زندانیها داده شد
که شامل حال فاطمه هم شد. این مرتبه به قول خودش از برادرها اجازه گرفته بود که با
بچه هایش در خارج تلفنی صحبت کند که آنها اجازه داده بودند که میتواند با شوهر و
بچه هایش صحبت کند. اما قبل از تماس ستاد خبری را باید در جریان بگذارد. این مرتبه
هم افراد زیادی از فامیل از جاهای دور و نزدیک آمده بودند برای دیدنش. شب دوم
مرخصی بود که شماره تلفن شوهرش را به مخابرات داد ولی آنها گفتند که زودتر از ساعت
۱۲ شب نوبت نمیشود. جریان را به ستاد خبری اطلاع داد. آنها قبول کردند ولی متأسفانه
ساعت ۳ بعد از نیمه ش
.ب بود که تلفن زنگ
زد. گفتند با شوهرت صحبت کن کهدر آنموقع شب نشود .
این طور بود که یکبار غمیبر غمهای دیگر اضافه شد. آن شب لعنتی
هم دیگر کسی خواب نرفت. همه بر شانس آن زن بیچاره افسوس
خوردند. بعداً معلوم شد که از ستاد خبری سفارش کرده بودند که در آن موقع شب تماس
را برقرار کنند. حال هدف چه بود خدا میداند و خودشان، که عمری مجری آن اعمال خلاف
انسانیت بوده و هستند. خلاصه با وجود آنکه سال ۶۷ دو مرتبه یعنی دو بار سه روز
مرخصی داده شد متأسفانه فاطمه موفق نشد که با بچه هایش صحبت کند.
البته در ابتدای این یادداشت متذکر شدم که من سواد چندانی
ندارم. از آن گذشته لرزش دست هم دارم. بنابراین نمیخواهم یادداشت یا نوشته ای از
خود به یادگار گذاشته باشم چون ایمان دارم شهدای من و بقیۀ شهدای مظلوم و بی گناه
که بی تقصیر و مظلومانه خون پاکشان بر زمین ریخته شده تقاص خود را چه در دنیا و چه
در آخرت خواهند گرفت.
فکر میکنم شاید بتوانیم از این طریق خود را مشغول نگاه داریم
چون واقعاً فاطمه همه چیز من بود. زندگی کردن بعد از وی دیگر برای من معنا و
مفهومیندارد. فقط وقتی که یادم به شخصیّتش میافتد به نفوذ کلامش، دود از سرم
بلند میشود. فکر میکنم دنیا در نظرم تاریک شده. مخصوصاً وقتی که مادرها را میبینم
دست بچه های کوچک خود را گرفتهاند یا آنها را در بغل گرفته اند. ولی فاطمۀ من
مدت هفت سال و نیم در زندان بود بدون داشتن ذرّه ای گناه و با تحمّل کردن تمام
شکنجهها که قوی ترین مردان در زیر آن شکنجهها جان به جان آفرین تسلیم کردند. ولی
آن شیرزن مدّت هفت سال و نیم همۀ اینها را تحمّل کرد چه روحی چه جسمی. بالاخره جان
گدازتر از همه آن که در آن مدّت طولانی اجازه داده نشد که حتّی یک ساعت جگرگوشه
گان خود را در بغل بگیرد.
امان و صد فغان از روزهای ملاقاتی، از آن ساعت که مشاهده میکردیم
جگرگوشۀ خود را با چشمان دو کاسه خشک شده و لبهای داغ بسته با تن و بدنی لرزان
مخصوصاً با دستانی لرزان که قدرت نگه داشتن تلفن را هم نداشت. چقدر زجر میبردیم و
مرگ خود را از خدا طلب میکردیم، چه پدر و مادری طاقت تحمل آن همه مصیبتها را
داشته که ما داشتیم؟ ولی افسوس که مرگ هم برای ما ناز میکند و هنوز هم که هنوز
است مرگ از ما ناز میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر