دلم برای صدای دل نشین مادرانه ای که صبح ها با هزار امید و آرزو از خواب بیدارت می کند و با دستان محبت آمیزش نوازشت می کند تنگ شده است، اما در این پنج سال به جای آن نوازشها پوتینهایی را صبح زود جلوی سلول خود میبینیم که احساس میکنم که آمده اند که امروز من را قربانی کنند و به چوبه ی دار بسپارند. ای کاش می توانستم بار دیگر با پدرم بنشینم و چهره اش را هنگام خندیدن ببینم و مانند دو تا دوست قدیمی گپ بزنیم.
شاید این چیز هایی که میگویم در روز چندین بار برای هر انسان آزاده و دور از بند پیش بیاید اما تنها این خاطرات است که یک زندانی محکوم به اعدام میتواند با آنها زندگی کند و امید زندگی را دوباره به دست بیاورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر