اطلاع رسانی درست صورت نگرفت، مردم به کمک نیاز دارندبه عکس های منطقه سیل زده مازندران نگاه می کنم. نگاهم توی نگاه همه گیر می کند.
چقدر همه شان شبیه کسانِ من هستند. باید شمالی باشی تا معنی این شباهتی که می گویم را بدانی. حتی همین دمپایی های پلاستیکی را هم انگار همه شان از یک نفر می خرند.
توی محله ما وسط روز که می شد، تابستان ها البته بیشتر، یک وانت می آمد و راننده با آن بلندگوی دستی اش داد می زد؛ دمپایی کهنه ، روشور کهنه، آفتابه کهنه ، پلاستیک کهنه داری وردار بیار اساسِ نو ببر...منظورش از اساس نو همین دمپایی های نو بود و لوازمِ دم دستی خانه.
گاهی وقت ها می دیدم یک دفعه همه اهل محل نه همه بیشتری هاشان ناگهان شبیه به هم می شدند. اسم آن وانتی را می گفتیم «پیت بال خَرین». پیت بال خرین که می رفت خیلی ها یکی دو جفت دمپایی پلاستیکی عین هم داشتند. براق بودند. هنوز بوی پلاستیکش را می توانم احساس کنم.
عکس خیلی از این زنان بهشهری را که می بینم، انگار سیل به دامان خودم افتاده. من این پیراهن ها را می شناسم... مادرم، عمه هام، خاله هام و همه زن های محل را با لباس های گل گلیِ یک شکل شان دوست داشتم که شلوارشان هم گل گلی و گشاد و راحت بود. خیلی وقت ها هم سر به سرشان می گذاشتم می گفتم یک تنوعی به خودتان بدهید بزازی های تان را عوض کنید.
پیراهن گل گلی شان را انگار همه شان از یک بزازی خریده باشند یک توپ پارچه متخال و تودری، نمی دانم اصطلاح درستی است یا نه ولی مادرم همیشه می گفت متخال و تودری جنس های "بشور و بپوش" هستند، می خریدند و از دم برای تمام فامیل با همان پارچه، پیراهن و پیژامه می دوختند. خیلی هم زیبا و نو نوار می شدند. همیشه بوی عطر باغچه می دادند. بوی سبزی توی باغ. بوی ریحون و نعنا. مادرم یک وقت هایی بوی فلفل سبزهای تند هم می داد.
زنانی که موهای شان حنای ناب دارد و زود زود حواس شان هست که سپیدی مو را با حنای خوبِ دست ساخته شان بپوشانند.
خانه های خیلی های شان کاه گلی است. وقتی نوه دار و عروس دار می شوند یکی دو تا اتاق به همان خانه های کاه گلی شان اضافه می کنند که از قضا این اتاق های جدید تر سیمانی و مثلا محکم تر اند در برابر سیل و باد و باران های تند شمال.
باران های دیوانه ای که خوب یادم هست انگار می خواست حلب های روی بام خانه مان را با خودش برای همیشه ببرد. خانه های شمال خوب اند، خاطره اند برای خیلی ها، اما برای کسانی که زیر این سقف زندگی می کنند، این خانه ها زود آوار می شوند....
توی عکس های سیل زدگان شمال دنبال دانه دانه خاطره های مشترکی می گردم که آب همه را با خود برد...هم نگاه با مردم مازندران خیره می شوم به آب و گلی که خانه خراب شان کرد...دلم می گیرد که خانه های ما محکم نیستند...هوای هم را داشته باشیم وقتی خانه های همه مان به یک نوعی روی آب است.
چقدر همه شان شبیه کسانِ من هستند. باید شمالی باشی تا معنی این شباهتی که می گویم را بدانی. حتی همین دمپایی های پلاستیکی را هم انگار همه شان از یک نفر می خرند.
توی محله ما وسط روز که می شد، تابستان ها البته بیشتر، یک وانت می آمد و راننده با آن بلندگوی دستی اش داد می زد؛ دمپایی کهنه ، روشور کهنه، آفتابه کهنه ، پلاستیک کهنه داری وردار بیار اساسِ نو ببر...منظورش از اساس نو همین دمپایی های نو بود و لوازمِ دم دستی خانه.
گاهی وقت ها می دیدم یک دفعه همه اهل محل نه همه بیشتری هاشان ناگهان شبیه به هم می شدند. اسم آن وانتی را می گفتیم «پیت بال خَرین». پیت بال خرین که می رفت خیلی ها یکی دو جفت دمپایی پلاستیکی عین هم داشتند. براق بودند. هنوز بوی پلاستیکش را می توانم احساس کنم.
عکس خیلی از این زنان بهشهری را که می بینم، انگار سیل به دامان خودم افتاده. من این پیراهن ها را می شناسم... مادرم، عمه هام، خاله هام و همه زن های محل را با لباس های گل گلیِ یک شکل شان دوست داشتم که شلوارشان هم گل گلی و گشاد و راحت بود. خیلی وقت ها هم سر به سرشان می گذاشتم می گفتم یک تنوعی به خودتان بدهید بزازی های تان را عوض کنید.
پیراهن گل گلی شان را انگار همه شان از یک بزازی خریده باشند یک توپ پارچه متخال و تودری، نمی دانم اصطلاح درستی است یا نه ولی مادرم همیشه می گفت متخال و تودری جنس های "بشور و بپوش" هستند، می خریدند و از دم برای تمام فامیل با همان پارچه، پیراهن و پیژامه می دوختند. خیلی هم زیبا و نو نوار می شدند. همیشه بوی عطر باغچه می دادند. بوی سبزی توی باغ. بوی ریحون و نعنا. مادرم یک وقت هایی بوی فلفل سبزهای تند هم می داد.
زنانی که موهای شان حنای ناب دارد و زود زود حواس شان هست که سپیدی مو را با حنای خوبِ دست ساخته شان بپوشانند.
خانه های خیلی های شان کاه گلی است. وقتی نوه دار و عروس دار می شوند یکی دو تا اتاق به همان خانه های کاه گلی شان اضافه می کنند که از قضا این اتاق های جدید تر سیمانی و مثلا محکم تر اند در برابر سیل و باد و باران های تند شمال.
باران های دیوانه ای که خوب یادم هست انگار می خواست حلب های روی بام خانه مان را با خودش برای همیشه ببرد. خانه های شمال خوب اند، خاطره اند برای خیلی ها، اما برای کسانی که زیر این سقف زندگی می کنند، این خانه ها زود آوار می شوند....
توی عکس های سیل زدگان شمال دنبال دانه دانه خاطره های مشترکی می گردم که آب همه را با خود برد...هم نگاه با مردم مازندران خیره می شوم به آب و گلی که خانه خراب شان کرد...دلم می گیرد که خانه های ما محکم نیستند...هوای هم را داشته باشیم وقتی خانه های همه مان به یک نوعی روی آب است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر